یک شعله کوچکی است از جرئت و جسارت، هر از گاهی به جانم شعله میکشد و میرود. اما زندگی من اینقدر منظم شده که جایی برای «یادگارهای جوانی» باقی نمیماند. تیک تاک ساعتها مثل آتش نشانهایی که در جنب و جوشند -البته نه آنهایی که لباس قرمز و زرد تنشان است؛ آنهایی را میگویم که اتفاقا کت و شلوار دارند. تصور کنید: یک مشت آدم کت و شلواری که سطل آب به دست اینطرف و آنطرف میروند! بگذریم- شعله را خاموش میکنند. من تسلیمم. فعلا جایی برای آتش دوست داشتنی نیست. اما زیر خاکستر، همان خاکسترهایی که هر چقدر هم آدم برود و بیاید، هنوز یک کمیروی زمین میمانند، یک گرمایی حس میکنم. امیدوارم خودش نباشد. انکار میکنم و خودم را به چیزهای جذاب دیگری میسپارم. ته دلم، هر وقت که مثلا چشمم میافتد یا یک جوری یادش جلوی چشمم سبز میشود، مثل یک کودک درمانده دعا میکنم که آن گرمای کذایی بیرون نیاید. ...
این متن ادامهای ندارد. یعنی قرار بود داشته باشد. اما مامورهای آتش نشانی تیک تاک کنان خودشان را رساندند و غائله را ختم به خیر کردند. دعا میکنم که گرما فوران نکند. شما هم دعا کنید.